یك افسانهی كهن تركمنی
قصر دیوها
الاغ و خروس و بزی با هم دوست شدند. آنها خورجینی را پر از خاكستر كردند و روی الاغ گذاشتند و راه افتادند. بُز جلوتر از همه بود، بعد از او الاغ، خروس هم سوار الاغ شده بود. آنها رفتند و رفتند تا اینكه به نزدیكی
نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
الاغ و خروس و بزی با هم دوست شدند. آنها خورجینی را پر از خاكستر كردند و روی الاغ گذاشتند و راه افتادند. بُز جلوتر از همه بود، بعد از او الاغ، خروس هم سوار الاغ شده بود. آنها رفتند و رفتند تا اینكه به نزدیكی قصری رسیدند كه سه دیو ثروتمند در آن زندگی میكردند. الاغ و بز و خروس با هم گفتند: «برویم با دوز و كلك هم كه شده، پول و ثروتی از چنگ دیوها بیرون بكشیم.»نقشهای كشیدند و به طرف قصر راه افتادند. مدّتی بعد، بُز از الاغ و خروس جدا شد و تنها توی قصر رفت. سه دیو دور هم نشسته بودند و جلوشان سه دیگ بزرگ بود كه بخار غذا از آن بلند میشد. بز پیش آنها رفت و سلام داد. دیوها نگاههای تندی به او كردند و گفتند: «هیچ میدانی كه هركس اینجا بیاید، دیگر بر نمیگردد؟ اگر بدون سلام میآمدی، سرنوشت تو هم همین بود. خب، حالا بگو ببینم برای چه به اینجا آمدهای؟»
بُز گفت:«راستش، خبر مهمی دارم. پادشاه كشور همسایه، با قشون بزرگی دارد به طرف شما تاخت و تاز میكند و میآید. دلم به حالتان سوخت و آمدم تا كمكتان كنم!»
چشمهای دیوها نزدیك بود از حدقه در بیاید. رو به همدیگر كردند و هركدام از دیگری خواست تا بالای قصر برود و به اطراف نگاه بیندازد.
یكی از دیوها بالای بام قصر رفت و از آنجا داد زد: «وای... چه گرد و خاكهایی آنجا بلند شده! مثل اینكه یك لشكر به این طرف میآید.»
الاغ میتاخت و گرد و غبار بلند میكرد. خروس هم كه سوار الاغ شده بود، از خورجین خاكستر بر میداشت و به هر طرف میپاشید. به این ترتیب آنها به اندازهی دهها اسب، گردوغبار بلند می كردند. یكی دیگر از دیوها هم بالا رفت و تا آنها را دید، داد زد: «وای... راستی دارند میآیند!»
لحظهای بعد دیو سوّم هم بالا رفت و تا گرد و خاكها را دید، گفت: «آه، الآن با اسبهایشان سر میرسند و همهی ما را میكشند.»
هر سه خیلی ترسیدند و لرزیدند و از آن بالا پایین پریدند و پا به فرار گذاشتند و از قصر دور شدند. خروس و الاغ وارد قصر شدند و پیش بز رفتند. غذاهایی را كه دیوها پخته بودند، خوردند و سیر شدند و پول و جواهرهای گران قیمت و خوردنیها را در خورجین گذاشتند و تصمیم گرفتند كه از آنجا بروند. وقتی دم دروازهی قصر رسیدند، دیوها را دیدند كه به طرف قصر بر میگشتند. الاغ و بُز و خروس، فوری بالای درختی كه در حیاط قصر بود، رفتند. خروس روی بالاترین شاخه نشست. الاغ نتوانست خود را خیلی بالا بكشد. بُز روی شاخهی وسطی جای گرفت. دیوها میآمدند تا ببینند كه چه بلایی به سر قصرشان آمده است. امّا وارد حیاط قصر كه شدند، دیدند كه جز اثر پای خروس و الاغ و بُز، جای پای حیوان دیگری آنجا نیست. دیوها رد پای آنها را دنبال كردند و كنار درخت رسیدند. الاغ كه خیلی سنگین بود، شاخهی نازك درخت را شكست و از آن بالا به زمین افتاد. بز داد زد: «وای! آسمان به زمین خورد!»
دیوها تا این حرف را شنیدند، نزدیك بود از وحشت زهره ترك بشوند و باز فرار كردند و رفتند. خروس و الاغ و بز هم ثروتهای دیوها را گرفتند و به روستایشان برگشتند و چیزهایی را كه آورده بودند، بین خود تقسیم كردند. خروس دانهها و بُز یونجهها را برداشت. الاغ كاهها را برداشت. طلاها را هم كه هیچ كدام لازم نداشتند، در جایی گذاشتند و به آنها دست نزدند.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}